ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

یاد آن روزی که یاری چون تو در برداشتم

در نظر خورشید و در کف مشک و عنبر داشتم

ساغر می داشتی در کف به جای تیغ کین

من لب خندان به جای دیده ی ترداشتم

ای که می سوزی دلم دانم که سوزد دامنت

زآن که نگرفتم به دستی کان زدل برداشتم

ناصحا تا چند گویی صبر کن دور از رخش

از برای کی نگه می داشتم گر داشتم

دیدم اندر خواب دامانش بدست خویشتن

از شعف بیدار گشتم دست بر سرداشتم