مرا لبهای آتشناک آن جانانه میسوزد
که گر بر لب نهد ساغر لب پیمانه میسوزد
دلا این گریه بیحاصل بود چندین چه میریزی
ز بیرون آب کاتش در درون خانه میسوزد
ز غیرت گر برم سر شمع را هر لحظه معذورم
تو در بزمی و امشب شمع چون پروانه میسوزد
مبین نقص زن هند و کمال عشق را بنگر
که با نقص زنی خود را چه سان مردانه میسوزد
من از بیگانگیهای تب خویش از همین داغم
که آن شوخ ، آشنا را بیش از بیگانه میسوزد