ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

اگر خاک سر کویش که بر خونم شرف دارد

صبا دارد دریغ از دیده ام حق بر طرف دارد

به ناخن می کند از رشک رویش ماه رخساره

دروغ است این که می گویند مه بر رخ کلف دارد

بقدر گریه باشد چشم را قیمت بر عاشق

بلی عزت به قدر گوهر خود هر صدف دارد

کسی سرّ نگاهش را به جز چشمش نمی داند

نظر بر هر طرف می افکند چندین طرف دارد

من اندر عشق تو طرفی نبستم ای خوش آن بی‌دل

که گردین و دل از کف داد ، دامانی به کف دارد