سوختم ترسم که رویش دیده باشد بی نقاب
زآن که می بینم که تابی هست اندر آفتاب
گرچه عمرم صرف قید و بند شد اما نبود
هیچ بندی بر دل من بار چون بند نقاب
تار زلفش مانع وصل دلم شد از رخش
تار مویی در میان دین و دانش شد حجاب
گفت در خوابم توانی دید گفتم خواب کو
ور بود کوبخت بیداری که بیندت به خواب
چون نشستی یک نفس بنشین که من در عمر خود
روز را امروزی میبینم که بنشست آفتاب