مخواه از دوستان ای دوست عذر کمنگاهی را
که هم چشم تو خواهد کرد آخر عذرخواهی را
نه خورشید است دارد داغ های او فلک بر دل
ز شب هر صبحدم میافکند داغ سیاهی را
شهادت بر جراحتهای دل داد اشک و نشنیدی
بلی چرخ ست ناپرسیده میداد این گواهی را
ز اشک و چهره بردم سیم و زر وصلش نشد ممکن
به سیم و زر خریدن نیست ممکن پادشاهی را
ندانی حال دل تا ساعتی بر دیده ننشینی
نه طوفان دیده نه دریا چه میدانی تباهی را