چشم آن دارم کز آن آتش که بر تن میزنی
شعلهای بر جان زنی آن دم که دامن میزنی
از همان آتش که زد در خرمن پروانه شمع
از تجلی هر زمان ما را، به خرمن میزنی
حاضرم در بندگی بر هرچه فرمان میدهی
سر نمیپیچم گرم با تیغ گردن میزنی
آن چنانم بیخبر از خود که آگه نیستم
خارم از پا میکشی یا تیر بر تن میزنی
از سود طره شرح، قیرگون شب میکنی
از بیاض جبهه دم از روز روشن میزنی
نوعروسان چمن را حال دیگرگون شود
چون تو زیبارو، قدم در صحن گلشن میزنی
زآب و رنگ چهر رنگین، رونق گل میبری
از شمیم زلف مشکین، راه سوسن میزنی
بگذار از خود، با دوییت دعوی وحدت خطاست
او نگیردی تا که دم از ما و از من میزنی
گاه میپاشی نمک بر زخم دل از لعل لب
گه بر آن از نوک مژگان نیش سوزن میزنی
چون گذارم شکر این نعمت که ای ماه از وفا
هر زمانی دم ز مهر تازه با من میزنی
ای که با تدبیر خواهی دفع نیروی قدر
چنگ مومین از سفه، بر تفته آهن میزنی
خلع نعلین علایق کن ز پای دل «محیط»
چون قدم در ساحت وادی ایمن میزنی
وادی ایمن بود درگاه شاه اولیا
ایمنی تا دم از آن فرخنده مأمن میزنی
چون علی را دوست داری، باشدت گر صد گناه
خیمه بر فردوس، بر کوری دشمن میزنی