بشنو پند من ای خواجه بسی سود بری
پرده بر عیب کسان پوش و مکن پرده دری
باده نوشیدن در پرده شب های دراز
خوشتر از پرده دری باشد و ورد سحری
ای که دور تو به آزار کسان می گذرد
چشم داریم که این دور به پایان نبری
آن چنان طبع بهیمی شده غالب بر نفس
که فراموش شدش یک سره خوی بشری
هیچ دانی زچه درویش زشاهی به گذشت
عار می آیدش از شغل بدین مختصری
راستی تاج شهی گرچه بسی نغز و نکو است
می نیرزد به دمی دردسر، این تاجوری
آدمی زاده ندیدم که تواند جز تو
نگه آهوی وحشی، روش کبک دری
من همان روز که خط تو بدیدم گفتم
دور بر هم زند این آفت دور قمری
دور چون با تو بود داد دل از جام بگیر
که بناچار شدن دور تو خواهد سپری
دل منه خواجه بر این خانه خاکی که به باد
در رود هرچه زخاک آمده تا درنگری
حامل بار گرانی شدم از همت عشق
که شود کوه قوی پشت زحملش کمری
به خیال لب نوشین تو تا غرق شدم
شد سراپای وجودم چو لبانت شکری
بعد احمد که بود راهبر راه نجات
از علی آید و اولاد علی، راهبری
توشه برگیر زمهر علی و آل «محیط»
پیشتر زانکه از این مرحله گردی سفری