کیست آن مه که چو جولان دهد از ناز فرس
دل عُشّاق شود ناله کنان هم چو جرس
من برآنم که ره عشق تو گیرم در پیش
گر بدانم که دوصد عائله دارد در پس
یار اگر نیست وفادار، چه فرق از اغیار
باغ اگر طرب زا، چه تفاوت زقفس
چند گویی نفسی باش زمعشوق صبور
کی به عشاق بود دور ز معشوق نفس
تا که زنبور میانی چو تو بربوده دلم
دست بر سر زنم اندر عقبت هم چو مگس
بر رخ صافی تو رنگ به ماند زنگاه
بر تن نازک تو خار خلد از اطلس
تا دلم عاشق رخسار تو شد نشناسم
پند از بند و نشاط از غم و نسرین، از خس
زاهدا منع میم در طمع خلد مکن
خلد من خاک در میکده می باشد و بس
همه را گر هوس از تو است مرا عشق از تو است
چه کنم طفلی و نشناخته ای، عشق و هوس
بوالعجب بین که چو زد شمع توام شعله به جان
رود از دیده ی جیحون همه دم، رود ارس
پیشتر زان که زنم شکوه زدستت به امیر
پای در ره نه و باز آی، به فریادم رس
صهر شه دوست محمد که آفاق امروز
زاحتساب سخطش دزد کند کار عسس