مرید عشق نجوید، مراد خاطر خویش
خوش است عارف سالک، به هر چه آید پیش
نکو است آن چه کند دلستان، چه جور و چه مهر
خوش است هرچه زجانان رسد، چه نوش و چه نیش
غلام همت آنم که خاطر مجموع
پی دو روزه ی دنیای دون نکرد، پریش
ز چنگ حادثه خواهی شکسته دل نشوی
به هوش باش نگردد، دلی زدست تو ریش
ز بندگان طبیعت مجو مسلمانی
که این سیاه دلان، کافرند در همه کیش
طُفیل هستی یارند، بنده و آزاد
رهین منّت عشقند، منعم و درویش
به عشق کوش که مردان راه حق بردند
به یُمن سلطنت عشق، کارها از پیش
ز عشق مالک اشتر، بدان مقام رسید
که قاصر است زدرکش، عقول دوراندیش
شه ولایت فرمود، بهر من مالک
چنان بُدی که بُدم من، برای سید خویش
بُرنده تیغی خواندش، زتیغ های خدا
مر این حدیث زگفتار او است، بی کم و بیش
«محیط» بندگی بندگان، آل رسول
مراست مذهب و آیین، مراست ملت و کیش