ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - در مدح سلطان مسعود ابراهیم

ای ملک را جمال تو افزوده کار و بار

مسعود بیخ و شاخ تو مسعود برگ و بار

فرسوده زیر پایه قدر تو آسمان

آسوده زیر سایه چتر تو روزگار

هم کف ذات جود ترا میغ درفشان

هم عکس حزم رای ترا تیغ جزع بار

عهد زمانه عهد تو آورده بر کتف

دور سپهر دور تو پرورده در کنار

فارغ نشسته حزم تو از اختیار چرخ

ناظر نشانده عزم تو در عین اختیار

ناداشته به پاس تو یک تاج تاجور

نایافته برفق تو یک شهر شهریار

سلطان دادگستری و شاه دین پناه

بحر ستم نوردی و خورشید حق گذار

گیتی دل تو جوید هر ساعت اند ره

گردون در تو گیرد هر لحظه اندبار

آتش به فخر یال به عیوق برکشد

چون همت تو بیند تن در دهد به عار

دندان و چنگ درد در کام و کف پلنگ

از هیبت تو دایم در پره شکار

شرق امید خواند رای تو را قضا

کز جیب آن شکافد صبح امید وار

رجم شهاب گوید سهم ترا قدر

کز زخم آن خروشد شیطان جان سپار

رخش درخش نعل ملک راست درنبرد

آری درخش باشد از اینگونه تابدار

ایدون سبک ستاند سیرش ز خاک پی

گوئی نیافت خواهد باد از پیش غبار

پیش از خیال خویش گه حمله قالبش

لشکر فرو گذارد در دیده سوار

صمصام شاه چون ز هنر چاشنی دهد

زخمش برابر آید با زخم ذوالفقار

با حد او نگنجد حد فلک بدانج

قدش دو مغزه گردد چون قد ذوالخمار

شاها خدایگانا اکنون که از خزان

آمد شکست فاحش در نوبت بهار

لشکر ز سردسیر فراران به گرم سیر

چون لشکر کلنگ قطار از پس قطار

قنوج را و بانرسی را خطر منه

این را گرفته انگار آن را زده شمار

«گه مال و دست و حشمت بر سمت او فکن

گه فتح و عون ایزد بر فتح برگمار»

معبود مشرکان را زانجا کشان کشان

برپای پیل بسته به خاری به حضرت آر

تا ز آستین صنع برآید گشاده چنگ

بر ساعد چنار قوی پنجه چنار

شمشیر امر و نهیی با دشمنان بکوش

باران عدل و فضلی بر دوستان به بار

بهتر به طاعت اندر امروز توزدی

خوشتر به نعمت اندر امسال تو ز پار