عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۲۲ - رسیدن شهریار به دربند چین و رزم او با منقاش چین گوید

چه کشتیش آمد به دریای چین

برون آمد از کشتی آن گرد کین

بزد خیمه در پیش دریا کنار

جهان جوی شیراوژن نامدار

همه مرز چین برهم آمد ازین

که آمد سپاهی به دربند چین

چه بشنید خاقان یکی لشکری

فرستاد در دم بکین داوری

که گر رزم جویند رزم آورند

مبادا که این بوم و بر بسپرند

سپهبد یکی ترک منقاش نام

سپه برد بیرون ز چین کاه شام

دوره شش هزار ازیلان دلیر

بهمراه آن ترک آمد چو شیر

چونزد سپاه سپهبد رسید

بزد کوس و صف بست و لشکر کشید

فرستاد مردی هم اندر زمان

به پیش سپهدار روشن روان

کازین آمدن کام و رای تو چیست

کئی و چه نامی درای تو چیست

که این مرز چین است و شیران چین

بهر بیشه دارنده ره در کمین

به توران اگر برد خواهی سپاه

تو را نیست زین مرز خونکاره راه

براه دگر سوی توران خرام

مبادا که آید سرت زیر دام

وگر جنگجو سوی چین آمدی

بگام نهنگان کین آمدی

بگو تا ببندم کمر بهر جنگ

یکی برگشایم ازین کین دو چنگ

که منقاش چینی بود نام من

سر شیر جنگی است در دام من

فرستاده رفت و بیامد چو باد

سپهدار پاسخ چنین باز داد

که با چین میانم نباشد نبرد

به توران سپه برد خواهم چه گرد

یکی راه بگشای تا بگذرم

سپه را ز چین سوی توران برم

وگرنه چه برگرز دست آورم

به ترکان چین بر شکست آورم

فرستاد برگشت چون باد زود

بگفت آنکه از گرد بشنیده بود

چو بشنید منقاش آمد بجوش

برزم اندر آمد چو شیران زوش

میان سپاه اندر آواز داد

که ای هندی تیره بدنژاد

همی راه جوئی ز شیران چین

که رانی سپه سوی توران زمین

گرت راه باید کنون زین سپاه

ز شیران تهی کن به شمشیر راه

سپهبد چه بشنید برکرد اسب

خروشید برسان آذر گشسب

بگردان چین گفت یک تن عنان

به پیچید بدین کین رزم آوران

که تنها بسم چینیان را به جنگ

به گفت این و آمد کمر کرده تنگ

بمنقاش بربست ره استوار

خروشان ابرسان ابر بهار

کمان گرد بر زه ستمکاره مرد

برآویخت با شیر اندر نبرد

بگرد سپهبد ببارید تیر

چنان چون که از ابر زی زمهریر

سپهبد چه در زیر پولاد بود

خدنگش به پولاد چون باد بود

بزد دست و برداشت گرز گران

درآمد به تنگ اندرش پهلوان

فرو کوفت برترک آن ترک گرز

که شد ترک را نام با ترک برز

برآورد گرزش ز منقارش گرد

چنان چون سرش را به پرخاش کرد

وز آن پس برآورد گرز گران

درآمد برآن لشکر چینییان

بهرسوی کآن شیر برکاشتی

ز خون لاله در دشت چین کاشتی

سرو ترک می کرد با ترک نرم

کجا آختی دست با گرز گرم

چو ترکان بدیدند رزم درشت

ز پیش سپهبد نمودند پشت

سپهدار برگشت از رزمگاه

بیامد به نزدیک جمهور شاه

به جمهور گفت کای شه کامکار

یک امروز داریم رای شکار

چو زی صیدگه بازگردم به کام

به پیچم سوی شهر خاقان لگام

گمانم که خاقان سپاه آورد

که بر مایکی تنگ راه آورد

بگفت و به نخجیر آورد روی

بکردار شیران نخجیر جوی

به دشتی کجا جای نخجیر بود

بدان که نشیمنگه شیر بود

یکی سهمگین نره شیر ژیان

بدآن دشت نخجیر بودش مکان

خروشید مانند شیر سپهر

به پیچید از جنگ او دیو چهر

چه گردان به نخجیر در تاختند

گذر سوی آن شیر نر ساختند

چو شیر ژیان دیدشان در ستیز

برافروخت آتش ز دندان تیز

میان سواران درافتاد شیر

بسی را ز بالا برآورد زیر

سواران نهادند رخ در گریز

نبد شان چو با شیر جای ستیز