عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۹۴ - گریختن ارهنگ از زال زر به جانب بلخ و رفتن گوید

چو خورشید آمد ز بالا به شیب

شب تیره جست از کمین با نهیب

به شهر اندر آمد جهان دیده پیر

ابا لشکر کشن و غران چه شیر

نه بستند دروازه شهر باز

دلیران گردن کش سرفراز

به گردون همی ناله نای شد

جهان را دگرگون سراپای شد

چو بگریخت ارهنگ از پیش زال

فتاده ز سر ترک و بشکسته بال

سپه را پریشان و ابتر بدید

بر ایشان نه جوشن نه بکتر بدید

بترسید از چنگ و کوپال زال

هزیمت شدن را برافراخت بال

بنه در شب تیره گون بار کرد

هر آنکس که بد خفته بیدار کرد

شب تیره برداشت از جا سپاه

گریزان بشد سوی ارجاسپ شاه

چو آگه از این ترک شوریده شد

جهان تیره وش پیش دو دیده شد

که آمد همانگه به نزدیک شاه

شکسته سر و دست از گرد راه

به ارجاسپ گفت ای شه نامدار

ندیدم بگیتی چو زال سوار

گرش گو بود بیم شیر نر است

وگر اژدها ز اژدها برتر است

کسی کو بود مرگ را خواستار

برو گو بدستان بکن کار زار

نبردی بدیدم ز دستان پیر

که در بیشه از اژدها دید شیر

برزم اندر آمد چو بفراخت بال

بزد گرزو بشکستم این برز و یال

کنون نیست دستم که جنگ آورم

و یا سوی کوپال چنگ آورم

پلنگی چو چنگش نباشد چو شیر

چگونه شود شیر نخجیرگیر

چه بشنید از ارهنگ ارجاسپ این

بفرمود کان چار مرد گزین

زند دار دژخیم و بردارشان

برآرد به نزدیک گردنکشان

بزد دار دژخیم پیش حصار

کشان بردشان و به نزدیک دار

بدان تا ز کین شان بدار آورد

بدان دارشان خوار زار آورد

زن و مرد و کودک به برج حصار

بدیدند از دور آن چار دار

چه لهراسپ بشنید حیران بماند

بدیشان خدای جهان را بخواند

ز من گفت این بد بدیشان رسید

نه از لشکر ترک و توران رسید

که ایران ز رستم تهی ساختم

سوی ملک خاورش انداختم

چه دار و رسن دید گودرز پیر

نشست از بر تازی اسبی چه شیر

فرو هشت شهر از در شهر بند

برون تاخت چون شیر جسته ز بند