عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۱ - صف کشیدن لشکر با همدیگر در برابر همدیگر گوید

دلیران ببستند ساز نبرد

برآمد براین چرخ گردنده گرد

جهان شد بکردار روی عروس

برآمد ز هر سوی آوای کوس

خروش ستوران ثریا گذشت

شد از نیل چون کوه و صحرا گذشت

که امروز بازار رزمست گرم

سر سروان زیر ترکست نرم

سه لشکر برابر دگر گشت راست

ز دست اجل فتنه بر پابخواست

چنان شد ز لشکر در و دشت تنگ

که بر مور آمد شدن گشت تنگ

ز بس لشکر هند انبوه شد

زمین سراندیب چون کوه شد

بیاورد شنگاوه را شهریار

به نزدیک شه در صف کارزار

به ارژنگ شنگاوه تیز چنگ

چنین گفت کای شاه با فرو هنگ

مرا گر ازین بند بیرون کنی

ز هیتالیان دشت جیحون کنی

کمر را ببندم بیاری شاه

چو شیر اندر آیم به آوردگاه

سپهبد چنین گفت با انجمن

بیارید آن آئینه پیش من

بدان تا به بینیم کردار او

دروغست یا راست گفتار او

بیاورد آئینه آئینه دار

به نزدیک شیر ژیان شهریار

به شنگاوه گفتا در آئینه روی

ببین تا شود راستی گفتگوی

در آئینه شنگاوه چون بنگرید

در آئینه رویش نیامد پدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

سرش خواست از تن بزودی درید

چنین گفت شنگاوه کای شهریار

مکن تندی و تیغ کین بر مدار

مرا دل کنون گشت با شاه راست

به بینم در آئینه اکنون گواست

در آئینه بار دوم بنگرید

در آئینه شد چهره او پدید

در آئینه دیدش سپهدار روی

بدانست شد راست گفتار اوی

یکی اسپ تازی و با زین زر

بدادش ابا تاج زرین کمر

بشد تا بر تخت ارژنگ شاه

بزد بوسه بر پایه تخت شاه

شهش داد اسب و کلاه و کمر

یکی جوشن و تیغ و خود و سپر

بپوشید شنگاوه تشریف شاه

به همراه شه رفت تا تختگاه