عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۳۲ - پیدا شدن نقابدار سیه پوش و رزم او با نقابدار زرد پوش گوید

بد آن زرد پوش آن سیه پوش گفت

که مردی ز مردان نماند نهفت

هم اکنون تو را سربزیر آورم

چو آهنگ شیران چه شیر آورم

نخستین بمن گوی نام تو چیست

ز یاری هیتال کام تو چیست

بدو گفت آن زرد پوش سوار

که ای هندی خیره نابکار

مرا نام گرز است و تیغ است و تیر

جز این نیست نام یلان دلیر

تو بر گوی با من کنام و نژاد

که اکنون چنانی که مامت نزاد

نه من از تو درگاه کین کمترم

نگه کن گه کین ز تو بهترم

نه تو شیر غران و من روبهم

که بیم ازتو در جان گه کین نهم

ترا دست و پا هست چشم و دو گوش

مرا نیز آن هست هنگام جوش

بدست تو گر تیغ بران بود

مرا در کمان تیرپران بود

گه کین ترا گر سنانست و بس

مرا تیر و گرز گران است و بس

تو را گر بکف هست خشت بلند

به بازو مرا هست پیمان کمند

تو را گر زره هست ور کبر یار

مرا هست پیکان جوشن گزار

تو را گر سر پنجه پهلویست

مرا نیز بازو و گردن قویست

مگر آنکه نشنیدی این داستان

که زد شاه جمشید روشن روان

زره گر گر از سنگ سازد زره

ز پیکان گرش هست بر دل گره

سیه پوش گفتا که ای زرد پوش

هم اکنون کفن برتن از گرد پوش

ز گردان نزیبد که لاف آورد

چو بانامداران مصاف آورد

چو بازم سوی نیزه جنگ جنگ

فرو افکند نیزه جنگ چنگ

بگفت این برداشت پیچان سنان

بدو اندر آمد چو شیر ژیان

دو یل نیزه بر نیزه انداختند

یکی رزم مردانگی ساختند

هر آن بند آن بست این می گشود

هرآنچ آن گشود این دگر مینمود

زره از تن آن دو جنگی سوار

ز باد سنان ریخت چون برگ خوار

زمین زآتش نیزه افروختند

به نیزه زره بر بدن دوختند

دو شیر ژیان هر دوان خشمناک

بدلشان نه ترس و بسرشان نه باک

فکندند نیزه ربودند گرز

نمودند آن هر دو آن بال و برز

به هم هر دو یل گرز کین می زدند

به هردم گره بر جبین می زدند

سیه پوش بنهاد رو در گریز

به شد زرد پوش از پسش تند و تیز

برآمد از آن هر دو لشکر خروش

زمین آمد از بانک شیران بجوش

چوان زرد پوش اندر آمد به تنگ

سیه پوش بنهاد از کینه چنگ

بیفکند در گردنش خم خام

سر زرد پوش اندر آمد به دام

به تندی بزد تیغ و برداشت تیغ

بغرید ماننده تیره میغ

کمندش ببرید یازید چنگ

سبک در ربودش ز زین خدنگ

کشیدش بر ترکش آن نامور

وزآن هر دو لشکر به برد آن بدر

ندانست کس کان دو گرد از کجاست

که زین گونه رزمی ز گردان نخاست

بشد شاه ارژنگ را تیره چشم

برآشفت با خود برآمد بخشم

که گویا ز من بخت برگشته است

همی گفت و میکند از کینه دست

بسی شاد ازین شاه هیتال شد

به چرخ بلندش سر و یال شد