عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۱ - گرفتن عاس شهریار را و بردن پیش هیتال شاه گوید

سرآینده دهقان چنین یاد کرد

چو این از ره داد بنیاد کرد

که عاس آن جفاپیشه نابکار

دل آکنده از کینه شهریار

نداد او بمن دخت هیتال را

سپردم به او من دز مال را

کنون شد سپهبد ورا خوستار

بمن کی گزارد ورا شهریار

همان به که او را به بند آورم

بچاره به خم کمند آورم

ببرم برم پیش هیتال شاه

به هدیه شب تیره از این سپاه

چو او را برم پیش شه بسته دست

ببخشد مرا شاه کوس و . . .

بگفت این و زی خیمه شیر رفت

نهفته بد آن خیمه چون تیر رفت

جهانجوی را خفته در خواب دید

بر تخت او کوزه آب دید

بدان کوزه بر داروی هوش بر

فرو ریخت آن ریمن چاره گر

زمانی به یکسوی آرام کرد

چنین از پی شیر نر دام کرد

زمانی چه شد گرد بیدار گشت

ز بس خفته در خواب بیدار گشت

سر زلف دلدارش آمد بیاد

بپیچید بر خود چو سنبل ز باد

بدی تشنه برداشت چون سر ز خواب

بزد دست برداشت آن ظرف آب

چو خورد آب از آن کوزه بیهوش گشت

بیفتاد بر جای بیتوش گشت

فرو جست عاس از کمینگه چو شیر

فرو بست دست کو شیرگیر

بدوش افکنید ببردش چو باد

شب تیره نزدیک هیتال شاد

بدربان شه گفت شه را بگوی

که آمد همان آب رفته بجوی

جهانجوی عاس آمد آن شیر زوش

یکی هدیه دارد پی شه بدوش

سیه پوش رفت و به شه این بگفت

ز شادی چو بشنید چون گل شکفت

طلب کرد مر عاس را در زمان

بشد تا بر تخت آن بدگمان

زمین را ببوسید گردآفرین

نهاد آن سرافراز را بر زمین

هم اندر زمان بندهای گران

نهادند بر پایش آهنگران

کشیدند مانند شیرش به بند

نبد آگه از بند آن ارجمند

یکی داستان زد به بچه عقاب

که ایمن ز دشمن مشو گاه خواب

چه آمد بهوش آن یل ارجمند

سرپای خود دید در زیر بند

بدو گفت هیتال کای زابلی

دلیری شیرافکن کابلی

هم اکنونت بردار کین آورم

تو را ز آسمان بر زمین آورم

همه کشورم شد ز دست تو پست

سر نام من دست چنگم شکست

سپهبد بدو گفت کای بدکنش

ز کشتن به من بر مزن سرزنش

ازین سرزنش کی مرا غم بود

مرا کینه جوئی چه رستم بود

تهمتن بدین خون شود خواستار

چه این بشنود از یلان سوار

بعاس آن زمان گفت هیتال شاه

به نزد یلان و سران سپاه

از ایدر ببر برکش او را بدار

که او را سر آمد همی روزگار

وزیر پسندیده با شاه گفت

که شاها خرد کن بتدبیر جفت

مکش مرد را تا سرانجام کار

پشیمانی آرد بدین کارزار

کسی را که باشد نیا پور زال

کشی مر روا نیست نیکو سکال

تهمتن بدین کین چه بندد کمر

جهان سازد از کینه زیر و زبر

دگر آن که جمهور زرین کلاه

به بند است در دست ارژنگ شاه

مر او را نگهدار اکنون به بند

که بند آید از شهریاران پسند

ترا دشمن ارژنگ شاه است بس

کزین سان بدین کینه گاهست بس

مر او را چه از کین در آری ز پای

ازآن پس چنان کن که زیبد ز رای

چه بشنید شاه این پسند آمدش

که زینگونه دشمن ببند آمدش