عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۸ - شناختن شهریار مرجانه جادو را گوید

تو امشب به می شاد با من نشین

که فردا منش بسته آرم برین

به پیش من او را نباشد درنگ

چه من دست بازم به شمشیر چنگ

سپهبد بدو گفت کای نازنین

زن ارچند باشد دلیر گزین

ز زن کار مردان نیاید پدید

در چاره رازن بود خود کلید

دمان پیر جادو ستمگر بود

مکانش درین کوه عنبر بود

دمش باز دارد زرفتار آب

به بندد ز افسون دم آفتاب

کشنده جز از من ورا نیست مرد

من او را سرآرم به کین زیر گرد

بگفت این برداشت آن جام زر

به مرجانه داد آن یل نامور

بگفتا بنوش این می و شاد باش

ز مرجانه و رنجش آزاد باش

ندانست آن یل که مرجانه است

کزین گونه اندر پی چاره است

ز مرجانه بگرفت آن جام می

بخورد آن بیاد سپهدار کی

سپهبد بروبر یکی بنگرید

ز دیدار او شادمانی گزید

بگفتا به یزدان سپاس ای نگار

که دارم چنین مه رخ گلعذار

چو یل یاد یزدان دارنده کرد

دگرگونه شد چهر جادو ز درد

برافروخت آن جادوی نابکار

چه بشنید زو نام پروردگار

سپهدار دانست جادوست او

فرانک نه آن دخت گلرو است او

ببازید چنگ گرفتش میان

خروشید مانند شیر ژیان

میان ستمگر چه بگرفت زود

بشد رنگ جادو به کردار دود

بدو گفت ای جادوی نابکار

تو بنما به من روی خود آشکار

چو نیکو فتادی تو در دام من

برآمد کنون از تو خود کام من

به بستش بنام خداوند دست

که آن بند را کس نیارد بدست

چه دستش ببست آن یل نامدار

بنام خداوند پروردگار

یکی پیر عفریت در بند دید

کزین گونه عفریت گیتی ندید

کزو زشت خو ریمن تند خوی

کزو تا به فرسنگ میرفت بوی

بزد دست برداشت تیغ آن دلیر

یکی برخروشید مانند شیر

زدش بر زمین بردو نیمه چو ابر

نگون اندر آمد لعین سطبر

دلیران چه زین آگهی یافتند

سوی خیمه گرد بشتافتند

بارژنگ شه آگهی شد ازین

بیامد بر پهلوان گزین

بدید آنکه جادوی افتاده خوار

ز جان آفرین خواند برنام دار

ز شادی تبیره فرو کوفتند

مران لشکر امشب برآشوفتند

ز شادی همه شب تبیره زنان

چنین تا برآمد خور از خاوران

خبر شد پس آنگه به هیتال شاه

که شد کشته آن جادوی با گناه

فرو ماند بر جای چون خر به گل

سرافکنده در پیش گشته خجل

ندانم کزین پس چه درمان کنم

که این زابلی را هراسان کنم

که از دست این زابلی کار من

سراسر تباهست کردار من

یکی نامه زی شاه ارژنگ گفت

نویسند با رای و تدبیر جفت

دبیر آمد و زد قلم بر حریر

یکی نامه بنوشت دانا دبیر

خردمند چون دست بر نامه کرد

نخستین ز یزدان سر نامه کرد

که این نامه از نزد هیتال شاه

بر شاه ارژنگ گیتی پناه

که ای شاه روشندل جانفزای

جهانجوی دانای کشورگشای

چه دیدی که با من برابر نه ای

برابر به این کشن لشکر نه ای

شدی از سراندیب سوی سرند

گرفتی بزرگی و گشتی بلند

از ایران یکی شوم آمیختی

دگر فتنه از سر برانگیختی

ازین رزم جستن تو را سود نیست

وزین آتشت جز دم و دود نیست

تو دانی که هست این زمین آن من

رسیده به من از نیکان من

برو ترک این رزم و پیکار کن

به چشم اندکی شرم دیدار کن

مشو ضامن خون هر بی گناه

کزین پس بریدند در کینه گاه

بروزی سرآمد بشادی نشین

بدادار یزدان جان آفرین

که دیگر نرانم سپه زی سرند

ز گردان هر آنکس که با من شدند

فرستم بنزدیک تو شادمان

بدان تا بباشند پیشت روان

تو نیز از سران سپه مرد چند

روان کن بنزدیک من ارجمند

فرانک فرستم بر تاجور

تو فرزند باشی و من چون پدر

چنان چونکه دانی نبر این ببند

مران زابلی را بگیر و ببند

سرش را ز تن کن به شمشیر دور

سپارش همانجای پیکر بگور

که ما هر دومان خویش یکدیگریم

به بیگانه کشور چرا بسپریم

نه بر آنکه رایت نه براین بود

دل آکنده و سر پر از کین بود

میان کینه را کن روان استوار

بر آرای با من یکی کارزار

مرا گر تو از کینه زیر آوری

شود کوته این فتنه و داوری

تو را باشد این کشور و بوم من

تو باشی ازین پس شه انجمن

وگر من تو را سر بزیر آورم

بهندوستان زین سپس داورم

مراباشد این کشور و ملک هند

ز مرز سراندیب تامرز سند

و گر من شوم کشته در رزم گاه

تو را زابلی باد پشت و پناه

همین است ما را سلام و پیام

بنزد تو ای شاه فرخنده کام

چو این نامه بنوشت پیش سپاه

نهاد ازبرش مهر هیتال شاه