صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

ما جهانجوی و جهانبان دلیم

رسته از مملکت آب و گلیم

هستی خویش بغم داده و باز

از عنایات غم دل خجلیم

از ازل آمده و دهر مدار

تا ابد دمبدم و متصلیم

چه گلست اینکه ازو طینت ماست

ما به از لعبت چین و چگلیم

رسته از هستی و پیوند هوا

بسته با آن بت پیمان گسلیم

هدیه ئی نیست که مقبول شود

جان، ز جانانه خود منفعلیم

من بدل دارم و پروانه بپر

هر دو از آتش او مشتعلیم

آن سفر کرده که دل همره اوست

غیر ما نیست که دنبال دلیم

بنده مالک و مسجود ملک

آدم منتظم معتدلیم

همره ماست دو صد قافله دل

همگی بر همگی مشتملیم

همه مستغرق توحید صفا

فانی و باقی لاینفصلیم