صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

آتش طور و طوی را قبسم

نار موسی کف عیسی نفسم

خاکم و نیست کن آب هوی

آبم و مطفی نار هوسم

باز سلطانم با رشته و بند

چند روزیست اسیر قفسم

بشکنم این قفس از قوت پر

گر بود فر تو فریاد رسم

دوش در قافله آواز رحیل

خورد بر گوش ز بانگ جرسم

گر توئی قائد من دوش بدوش

میروم با تو نه پیش و نه پسم

لنگ لنگانه ز دنبال رسید

تاخت تا غایه قصوی فرسم

نشود یار کسی در دل من

خانه کردست که من هیچکسم

شبروم ولیک نیم رهزن کس

که سر راه بگیرد عسسم

دل من رای ضلالت نکند

که ز انوار هدی مقتبسم

تاب عشقست نه تب عقل حکیم

گشت مات از حرکات مجسم

دل من درج ل آلیست مبین

خسته لطمه دریاست خسم

زافتاب رخ معشوق دمید

غره صبح امید از غلسم

منکر وحدت سلطانی تست

گرچه بازست اسیر مگسم

تو بپرواز بیکتائی خویش

من درویش بکونین بسم

از تو ای کوی تو مقصود صفا

نیست جز فقر و فنا ملتمسم