صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

من مبتلای عشق و دلم دردمند توست

از پای تا سرم همه صید کمند توست

زلف بلند توست که افتاده تا به ساق

یا ساق فتنه از سر زلف بلند تست

ای شهسوار عرصه سرمد، رکاب زن

ملک وجود، نعل بهای سمند توست

طی طریق، یار نکردست غیر یار

این دُرّ شاهوار، به گوشم ز پند توست

بگشای لب که زنده شود جان دل مرا

شور سر از هوای لب نوشخند توست

کردی پسند سینه ما را و در سرای

جان و دلیست بهر نثار، ار پسند توست

این چون و چندِ دل همه در عشق و دوستی

از حسن بی نهایت و بی چون و چند توست

بی قند توست تلخ دهان دل از نفاق

شیرینی مذاق اهل حقیقت ز قند توست

زین بند برنَوَند و قیامت پدید کن

غوغای حشر، در حرکات نوند توست

روی تو آتش من و عین کمال را

در آتش تو، جان دل من سپند توست

گفتی ز عشق ره به سلامت بری ز درد

عشق تو در دلست و دلم دردمند توست

از دست حادثات به دل می‌برم پناه

کاین دار امن، خانه‌ی دور از گزند توست

از هر چه هست نیست صفا را به جز دلی

و ان نیز عمرهاست گرفتار بند توست