صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

بنشین به پس زانو در مصطبه جان‌ها

تا چند همی گردی بر گرد بیابان‌ها

بگذار سر ای سالک بر پای گدای دل

تا تاج نهند از سر در پای تو سلطان‌ها

در مزرعه دنیی حاصل نتوان بردن

در مزرعه گر بارد از چشم تو باران‌ها

با کوه اگر گویم این راز ز هم ریزد

گویی دل سنگینت زد پتک به سندان‌ها

بشکافت به طنازی بشکست به طراری

تیرش همه جوشن‌ها، زلفش همه پیمان‌ها

آن ماه همی‌تابد، آن سرو همی‌روید

در زاویه دل‌ها از باغچه جان‌ها

از چرخ چرا جویی کز تست پریشان‌تر

سرّی که بود پنهان در سینه انسان‌ها

شاهی که بود درویش سلطان دلست ار نه

بر تخت همی‌ماند بر صورت ایوان‌ها

شاهنشه فقرستی شایسته سلطانی

مردست که خواهد برد این گوی ز میدان‌ها

سلطان که بود آدم از دیو نپرهیزد

شمشیر یداللهی برد سر شیطان‌ها

با دوست نیندیشم در این دی و این بهمن

آن طرفه بهار خوش با آن گل و ریحان‌ها

ابروی نگار من ابطال کشد در خون

زین طرفه کمان آمد بر سینه چه پیکان‌ها

این سر نتوان گفتن جز بر سر دار ای دل

اسرار صفا یکسر ثبتست به دیوان‌ها