جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

گفتم که چو فتنه چشم تو خفته بهست

وز سرد سخن لعل تو ناسفته بهست

زین چشم همی سخن نگوید با من

ای بس سخن نغز که ناگفته بهست