جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

بیگانه وار یار ز من بگذرد همی

من میکنم سلام و بمن ننگرد همی

خود هیچ التفات بمردم نمیکند

ما را بهیچ روی بکس نشمرد همی

هر قصه که دل بنویسد زهجر او

چشمم بدست اشک همه بسترد همی

آری کنند جور بعشاق پر ولیک

او خود زحد قاعده بیرون برد همی

در عشق شرط نیست شکایت ز یار خویش

ورچه مرا فراق بدان آورد همی

بر هر صفت که باشد جانی همیکنم

کاینمایه عمر ناخوش و خوش بگذرد همی