جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

آخر چه کرده ام که شکایت همیکنی

وز ما گله برون ز نهایت همیکنی

زان بیشتر چه کرده ام ایجان که روز و شب

من عذر میکنم تو جنایت همیکنی

گفتی که دوستی به ازین چون کند کسی

تقصیر نیست سخت بغایت همیکنی؟

دل میبری بقهر و جگر میخوری بجور

تو کار دوستان بعنایت همیکنی

کردی بکام دشمنم و دوست هم نئی

وین طرفه تر که هم تو شکایت همیکنی

گفتی که ازتو در همه عالم علم شدم

آن نیز از زبان روایت همیکنی

تا چند گوئیم که من آن توام بصبر

یک بوسه کو بنقد؟ حکایت همیکنی