جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

دیدی که عاقبت سر آن هم نداشتی

کشتی مرا و رفتی و ماتم نداشتی

گیرم نداشتی سر دل دوستی ما

باری زبان طال بقا هم نداشتی

ما را بخوشحریف نبایست داشتن

کاخر متاع عشوه گری کم نداشتی

جان خواستی تو از من و حالی بدادمت

یک بوسه خواستم تو مسلم نداشتی

ما را میان اینهمه تیمار و درد دل

بگذاشتی و از غم ما غم نداشتی

گویم که باز ده دل من گوئیم بطنز

اول تو داشتی زچه محکم نداشتی