جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

تو چه ترکی تو چه ترکی که به رخ فرّ همایی

ز منت شرم نیاید که به من رخ ننمائی

من بیچاره مسکین که به هجر تو اسیرم

تو خودم باز نپرسی که تو چونی و کجائی

چه شکایت کنم از تو که تو خود نیک شناسی

چه حکایت کنم از دل که تو خود در دل مائی

کج دهی وعده و باور کنم آن را همه از تو

من چنین ساده چرایم تو چنین شوخ چرائی

نه ز دست تو خلاصم نه به جان از تو امانم

تو چه دردسری آخر چه عذابی چه بلائی

بکنی رای وصالم نه که تو بیش ازانی

تو به جان بوسه فروشی نه که تو بیش بهائی

گر به عمری برم آیی به عتابی بخوری دل

همه رنج دل هر دوست بخواهی و نیائی