جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

آن چیست که من از تو و عشق تو ندیدم

وان چیست که در هجر تو از تو نشنیدم

احسنت چنین کن همه خون دل من خور

کاخر بگزافت ز جهان بر نگزیدم

رفتی و بر دشمن من خوش بنشستی

آوخ بنمردم من و این نیز بدیدم

اول ز تو و خوی تو عبرت نگرفتم

تا عاقبت از تو بچنین روز رسیدم

دل هم بستد نرگس جادوی تو وانگه

صد حرز فروخواندم و بر خویش دمیدم