جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

در رخ یار خویشتن خندم

برگل و لاله و سمن خندم

هرگه آن سر و قد خرام کند

بر قد سرو در چمن خندم

گفتم از عشق خون همی گریم

گفت من بر چنین سخن خندم

تاکی ازدوست رغم دشمن را

چون بباید گریستن خندم

گوئی از ظن بیهده مگری

چون توی گریی چه سود، من خندم

تو بصد دیده میگری چو نشمع

تا چو گل من بصد دهن خندم

من مسکین بدست چو نتو حریف

گر نگریم بخویشتن خندم