مرا دلیست نه در خوردِ من، که بستاند؟
مرا ز دست دل خویشتن که بستاند
اگر رخت نبود، دل ز بر، که برباید
وگر لبت نبود، جان ز تن، که بستاند
وگر نه حسن تو بر ماه خط نویسد پس
خراج تو ز گل و یاسمن که بستاند
وگر مرا لب لعل تو یاریی ندهد
ز زلف کافر تو داد من که بستاند
در اشک غرقم و گویم که نیستم عاشق
ز من ندانم تا این سخن که بستاند