جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

مرا دلیست نه در خوردِ من، که بستاند؟

مرا ز دست دل خویشتن که بستاند

اگر رخت نبود، دل ز بر، که برباید

وگر لبت نبود، جان ز تن، که بستاند

وگر نه حسن تو بر ماه خط نویسد پس

خراج تو ز گل و یاسمن که بستاند

وگر مرا لب لعل تو یاریی ندهد

ز زلف کافر تو داد من که بستاند

در اشک غرقم و گویم که نیستم عاشق

ز من ندانم تا این سخن که بستاند