جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

یارم چو سخن گوید از لب شکر افشاند

چشمم ز فراق او هر شب گهرافشاند

گرباد نهد روزی در کوی توپا ایجان

بس خاک که از دستت بر فرق سرافشاند

عاشق چو ترا بیند در کیسه نبیند زر

دامن ز وجود خود یکباره برافشاند

بس خون که دل از دیده بر چهره فشاند از تو

ور با تو بود کارش زین بیشتر افشاند

ایکاش دل ما را صد جان عزیزستی

تا هر نفسی بر تو جانی دگر افشاند

باتو سرو زر بازم کانکس که ترا خواهد

چون شمع سراندازد چون برق زرافشاند