جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

دل را همه آن ز دست برخیزد

کانگه که ز پا نشست برخیزد

از هجر تو دل درآمدست از پای

تا خود بکدام دست برخیزد

کس با تو شبی ز پای ننشیند

تا از سر هر چه هست برخیزد

هر روز بقصد جان صد عاشق

آن سنبل گل پرست برخیزد

با آن لب چون میت عجب نبود

چشم تو که نیم مست برخیزد

وصل تو گشاده روی بنشیند

چون دید که دل ببست برخیزد

پنجاه دل افکند بیک ساعت

تیری که ترا ز شست برخیزد