جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

چه کنم دوستی یگانه نماند

هیچ آزاد در زمانه نماند

بر دل من زند فلک همه زخم

مگرش جز دلم نشانه نماند

زانهمه کار و بار و آن رونق

آه و دردا که جز فسانه نماند

در دو چشمم که از تو روشن بود

جز سرشک چونادرانه نماند

مرگرا کرد باید استقبال

که میانمان بسی میانه نماند

زود باشد که جان بپردازم

که بدین رقعه جای خانه نماند

غم دل میتوان نهفت آخر

زردی روی را بهانه نماند

هر چه اسباب عیش بود برفت

جز زیانیم در زمانه نماند

هیچ نومید نیستم که کسی

در غم چرخ جاودانه نماند