جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

دل من زان کسی بیغم نیابد

که آن جوید که در عالم نیابد

چرا جویم وفا از تو که هرگز

کسی حسن و وفا با هم نیابد

دلم خون شد ببوی دوستی نیک

ببد راضی است ترسم هم نیابد

نزد بر پای کس بوسی که حالی

ز دستش سیلی محکم نیابد

چه مایه شادی دل خورد آخر

ز محرومی که یک محرم نیابد

گل خوش طبع همدم با صبا هست

دهان نگشاید او همدم نیابد