جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

وای ای دوست که بیوصل تو عیشم خوش نیست

چون بود خوش که مرا آن دورخ مهوش نیست

بر رخت آتشی از عشق برافروخته اند

کیست کش از پی دل نعل درین آتش نیست

چه کند ماه که درششدرحسن از تو بماند

که همه نقش مه و پروین بیش از شش نیست

بهر یکبوسه که جان داده ام آنرا ببها

اینهمه ناخوشی انصاف بده هم خوش نیست

چند بی فایده فریاد کنم کاندر شهر

هیچکس را غم این سوخته غمکش نیست

هان بپرهیز ز تیر سحر من که مرا

هیچ تیری بجز از یارب در ترکش نیست