جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

امروز چه بودش که ز من روی نهان داشت

سراز چه سبب بر من بیچاره گران داشت

ناکرده گنه باز ز من روی نهان کرد

من هیچ نمیدانم او را که بر آن داشت

یکبار بروی تو نگه کردم وایجان

بنگر که بجان و دل و دیده چه زیان داشت

دل در بر من نیست ندانم که کجا شد

یارب بجهان در دل من نام و نشان داشت؟

دیده چو ترا دید درو لعل برافشاند

معذور همیدارش بیچاره همان داشت

گفتند سر زلف تو دل میبرد از خلق

من در غم دل بودم و او قصد بجان داشت

گردوست همیدارمت این طرفه نباشد

آری بچنین روی ترا دوست توان داشت

زود ازمن و از تو همه این شهر بپرسند

گویند نه این چشم فلانی بفلان داشت