جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

بخوبی هیچکس چون یار ما نیست

ولیکن در دلش بوی وفا نیست

چه سود ار تنک شکر شد دهانش

که یک شکر ازان روزی ما نیست

نخواهم بست دل در وصلت ایماه

که وصل تو متاع هر گدا نیست

ز من بیگانه گشتستی و کوئی

که جز تو در جهانم آشنا نیست

تو خود دانی و من دانم ولیکن

که یارد گفت چونین هست یا نیست

بعشقت هم نیارم کرد دعوی

که زرخواهی و آن معنی مرا نیست

جفا کن تا توانی کرد زیراک

وفا در مذهب خوبان روانیست