خواجگان را نگر برای خدا
کاندر این شهر مقتدایانند
همه عامی و آنکه از پی فضل
لاف پیما و ژاژ خایانند
هر یکی در ولایت و ده خویش
کفش دزد و کله ربایانند
خشک مغزان ولیک تردامن
تیره رویان و خیره رایانند
چه ستایش کنم گروهی را
که همه خویشتن ستایانند
خر سواران بکار اشتر دل
ریش کاوان ریش کایانند
بسکه شان چارپای کردستند
لاجرم جمله چارپایانند
همه چون اره تیز دندانند
همه چون تیشه سر گرایانند
آب رنگان آتشین طبعند
باد دستان خاک پایانند
لقمه نزد جملمه فاضلتر
زانکه در شرع رهنمایانند
همه از هیچ کمترند ارچه
از تکبر همه خدایانند
ای دریغا که ضایعند ازانک
نقشبندان و دلگشایانند
من از اینان چه طرف بربندم
که همه همچو من گدایانند
تیز در ریششان بخرواران
ورچه ام جمله آشنایانند