سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷

جان و تنم ای دوست! فدای تن و جانت

مویی نفروشم به همه ملکِ جهانت

شیرین‌تر از این لب نشنیدم که سخن گفت

تو خود شکری یا عسل‌ست آب دهانت؟

یک روز عنایت کن و تیری به من انداز

باشد که تفرج بکنم دست و کمانت

گر راه بگردانی و گر روی بپوشی

من می‌نگرم گوشهٔ چشم نگرانت

بر سرو نباشد رخ چون ماهِ منیرت

بر ماه نباشد قد چون سرو روانت

آخر چه بلایی؟ تو که در وصف نیایی

بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت

هر کس که ملامت کند از عشق تو ما را

معذور بدارند چو بینند عیانت

حیف‌ست چنین روی نگارین که بپوشی

سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت؟

بازآی که در دیده بماندست خیالت

بنشین که به خاطر بگرفت‌ست نشانت

بسیار نباشد دلی از دست بدادن

از جان رمقی دارم و هم برخی جانت

دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم

خُرم تن سعدی که برآمد به زبانت