جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۸ - اثیرالدین ابهری در مدح جمالدین گوید

از طبع تو جزگهر چه خیزد

بالفظ تو جز شکر چه خیزد

استاد جمال الدین در جواب فرماید

با کلک تو از گهر چه خیزد

بالفظ تو از شکر چه خیزد

با پرتو خاطر شریفت

از عکس شعاع خور چه خیزد

بی نام تو از سخن چه آید

بی نامیه ازشجر چه خیزد

در عالم جان و خطه عقل

از نظم تو پاک تر چه خیزد

در معرض لفظ روشن تو

از اختر باختر چه خیزد

چون بحر علوم تو زند موج

از صد صدف دررچه خیزد

وقتی که زشعر دم زنی تو

از سرد ذم سحر دم سحر چه خیزد

چون کوزه زشعر تو گشایند

از نغمه کاسه گرچه خیزد

لفظ خوش تست قوت دلها

از شربت گلشکر چه خیزد

میر سخنی سخن غلامت

به زین زجهان حشر چه خیزد

کان هنری اگرچه گویند

زر باید از هنر چه خیزد

بی زر ز هنر هنر چه آید

بی نم زشجر ثمر چه خیزد

از مردم بی درم چه آید

وز دیلم بی تبر چه خیزد

آنرا که نداد چرخ دولت

از دانش بحر وبر چه خیزد

نادانی و دولت ای برادر

زین دانش بی خطر چه خیزد

زر باید خاک بر سر شعر

زوگرد نخیزد ار چه خیزد

چون شعر در اصل معتبر نیست

زین گفته پر عبر چه خیزد

چون نیست سخن شناس دردهر

پس زین در روغررچه خیزد

در جلوه بنات فکر ما را

زین مشتی کور و کرچه خیزد

آنکسکه شناسد او خود از ماست

ور همچو خودی نگر چه خیزد

وانکس که نداند ارچه خواهد

از جاهل مدح خر چه خیزد

نقدی رایج شناس تحسین

زاحسنت و زماقصر چه خیزد

گیرم که سری شوم زعالم

از عالم سر بسر چه خیزد

از دایره کو همه سر آمد

جز گشتن گرد سر چه خیزد

چون کشتی مانشست بر خشک

زین بحر لطیف تر چه خیزد

چون پی سپر همه جهانیم

زین شعر فلک سپر چه خیزد

بر دوخته چشم باز او را

از قوت بال و پر چه خیزد

بافر چو هماست و استخوانست

خوردش چو سگان ز فرچه خیزد

سرو آمده سایه دار لیکن

از وی چو نداشت بر چه خیزد

صد دست چنار دارد اما

از دست تهی نظر چه خیزد

این چه سخنست هم سخن به

در روی زمین زهر چه خیزد

معشوقه ذلگشا سخن دان

از دلبر سیم بر چه خیزد

دانش طلب از درم چه آید

معنی نگر از صور چه خیزد

بهتر خلف از جهان سخن خاست

از ذختر و از پسر چه خیزد

مرداز هنر آدمیست ور نه

از نسبت بو البشر چه خیزد

فضل و هنر است زینت مرد

از حلقه و از کمر چه خیزد

تن را چو برهنه ماند از علم

از کسوت شوشتر چه خیزد

دل زنده بعلم باید ار نی

از جنبش جانور چه خیزد

جان را بعلوم پرورش ده

ایمرد زخواب وخور چه خیزد

حاصل ز طعام چرب و شیرین

جز ضربت نیشتر چه خیزد

با تازه سخن زر کهن چیست

این رو حست از حجر چه خیزد

وقتی که همی نفس زندصبح

زاختر بسپهر بر چه خیزد

جانی که سخن سزاست طوطی

از همه هدهد تاجور چه خیزد

نرگس که بیافت شش درم سیم

زانش بجز از سهر چه خیزد

از گل که زریست در میاننش

جز خنده دلشکر چه خیزد

جز سوزش و جز گداز و کریه

از شمع و زتاج زر چه خیزد

ایدل دل از ینمقام بگسل

بر خیز کزین مقر چه خیزد

زین منزل پر خطر چه آید

زین گنبد پرگذر چه خیزد

در دهر دو رنگ دل چه بندی

زان صفوت وزین کدر چه خیزد

چرب آخور تست عالم جان

زین شورستان شر چه خیزد

از گردش چرخ و سیر اختر

خیرو شر و نفع وضر چه خیزد

زان دیده دیده دوز بندیش

زین پرده پرده در چه خیزد

از بند چهار و هفت بر خیز

زین مادر و زان پدر چه خیزد

زین خانه چار حد چه آید

زین حجره هفت در چه خیزد

از چاه برآر یوسف جان

زین شاه بچاه در چه خیزد

بر بام فلک خرام یکره

زین گشتن در بدر چه خیزد

دعوی نکنم که این بدیهه است

در شعر زما حضر چه خیزد

خود مبلغ علم و غایت جهد

این بود وزین قدر چه خیزد

گفتم مگرم سخن دهد دست

دانستم کز مگر چه خیزد

بهتر نیکی بدست پیشت

با آنکه زبد بتر چه خیزد

در عهد تو از تعرض شعر

جز سوز جگر دگر چه خیزد

جایی که همی نفس زند مشک

از سوخته جگر چه خیزد

خورشید چو گشت سایه گستر

از ذره مختصر چه خیزد

چون ابر کشید خنجر برق

از ناوک یک شرر چه خیزد

جائی که زره گر است داود

از سلسله شمر چه خیزد

چون مهر کند فلک سوار ی

از چالش لاشه خر چه خیزد

چون اختر جمله دیده آمد

ا زنرگس بی بصر چه خیزد

گرچه ز توأم چنانکه گفتی

کز طبع تو جز گهر چه خیزد

مه یافت نظر زجرم خورشید

بنگر کش از ان نظر چه خیزد

لیکن چو رسد بجرم خورشید

از دایره قمر چه خیزد

گفتم با شارت تو این شعر

وز گفتن این بدر چه خیزد

هم رخصت تست تا بگویی

زین شاعر بی خبر چه خیزد