ای مهر تو در میان جانها
وای مهر تو بر سر زبانها
قدر تو گذشته از فلکها
صیت تو فتاده در جهانها
قاصر ز ثنای تو زبانها
عاجز ز مدیح تو بیانها
شبه تو ندیده آفرینش
مثل تو نزاده آسمانها
افلاک ز بهر خدمت تو
بسته کمر تو بر میانها
در مجلس انس چون خوری می
شاید که فدا کنند جانها
زآواز سماع مطربانت
ناهید همیکند فغانها
پربار شود ز دُر و شکر
از لفظ خوش تو کاروانها
از غایت خفت و لطافت
سوی تو روان شده روانها
بهرام سپهر و شیر گردون
از تیغ تو خواسته امانها
گردون ز پی کمین خصمت
آورده به زه بسی کمانها
رای تو به روزگار طفلی
واقف شده بر بسی نهانها
با عمر جوان و سال اندک
عقل از تو نبشته داستانها
آن لطف شمایلت حقیقت
از روح همیدهد نشانها
بشکست همای دولت تو
اندر تن خصم استخوانها
آنگه که به بزم زر فشانی
فریاد برآورند کانها
بیخدمت درگه تو ما را
بودهست به عمر بر زیانها
خواهیم به دولت تو زین بس
گر زنده بویم عذر آنها
تا کوکب سعد و نحس دائم
بر چرخ همیکند قرانها
از بخت بیاب کام و دولت
زان بیش که هست در گمانها