سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰

دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت

ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلآب داشت

در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد

با پریشانی دل شوریده چشم خواب داشت

کوس غارت زد فراقت گِرد شهرستان دل

شحنهٔ عشقت سرای عقل در طبطاب داشت

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود

تا سحر تسبیح‌گویان، روی در محراب داشت

دیده‌ام می‌جست و گفتندم نبینی روی دوست

خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت

ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود

کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت؟

سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق

اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت