سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴

بوی گل و بانگ مرغ برخاست

هنگام نشاط و روز صحرا‌ست

فراش خزان، ورق بیفشانْد

نقاش صبا، چمن بیاراست

ما را سر باغ و بوستان نیست

هر جا که تویی تفرج آنجا‌ست

گویند نظر به روی خوبان

نهی‌ست؛ نه این نظر که ما راست

در روی تو سِرِّ صُنعِ بی‌چون

چون آب در آبگینه پیدا‌ست

چشم چپ خویشتن برآرم

تا چشم نبیندت به جز راست

هر آدمیی که مُهر مِهرت

در وی نگرفت؛ سنگ خارا‌ست

روزی تر و خشک من بسوزد

آتش که به زیر دیگ سودا‌ست

نالیدن بی‌حساب سعدی

گویند خلاف رای دانا‌ست

از ورطهٔ ما خبر ندارد

آسوده که بر کنار دریا‌ست