ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ٧٩٠

از من که میبرد سوی دستور خافقین

رمزی در آن شکایت ایام منطوی

والا علاء دولت و ملت محمد آنک

لطفش شکست رونق اعجاز عیسوی

خورشید چون بسایه رای وی اندرست

دارند اخترانش مسلم بخسروی

کلک ضعیف اوست که محکم میان ببست

تا رسم ملک و قاعده دین کند قوی

هستند گاه بخشش و کوشش غلام او

حاتم بزرفشانی و رستم بپهلوی

پیکان او ز جوشن پولاد بگذرد

چون سوزن فسان زده از لابلا جوی

گوید بدو که ابن یمین را شکایتی است

در بندگیت عرضه کنم بو که بشنوی

آخر روا بود چو منی را که گاه نطق

روح الامین سزد بر سیلی و پیروی

نظمی چو آب ز آتش طبعم روان شده

خواهی قصیده خواه غزل خواه مثنوی

در کام من دمی بصفت سحر سامری

در دست من خطی بخوشی نقش مانوی

در زیر طاق گنبد فیروزه هر که دید

لب برگشاد و گفت چرا بسته چون خوی

اکنون که شد شکفته ز فیض سحاب لطف

صد گونه گل بگلشن اقبالت از نوی

از دور چرخ هست پریشان دلم چنانک

افتاد یکدو جای مرا نا روا روی

خوشگوی بلبلی چو من آخر دریغ نیست

در گوشه قفص شده ناکام منزوی

کیوان مهابتی چو تو برجیس منظری

بهرام صولتی تو و خورشید پرتوی

یکره نظر بابن یمین کن که گفته اند

از هیچ تخم نیک بر بدبند روی

بادا بقای عمر تو تا جاه اخروی

حاصل کنی بواسطه مال دنیوی