ز آستانه جاه و جلال خسرو عهد
که هست پایه قدرش بر اوج علیین
خجسته حضرت شاهنشه زمین و زمان
که تا زمان بود او باد شهریار زمین
سپهر مهر فتوت جهان و جان کرم
چراغ دوده آدم نظام دولت و دین
پناه ملت حق سایه اله که هست
چو آفتاب سپهرش جهان بزیر نگین
بچشم خشم نظر بر زمانه گر فکند
شود گسسته ز هم رشته شهور و سنین
منم که تا کمر بندگی او بستم
کلاه جاه بر افراشتم بچرخ برین
بالتفات چنین خسرو جوانبختی
که چرخ پیر ندیدش بهیچ قرن قرین
مرا اگرچه امور معاش منتظم است
ولی زبان سعادت همی کند تلقین
که آرزوی دل از بندگی شاه بخواه
که گرچه حال تو نیکست هم شود به ازین
ولیک با کرم او سؤال حاجت نیست
ز آفتاب نخواهند نور اهل یقین
همیشه بر سر میدان کامرانی باد
ز بهر مرکب او سرخ خنگ چرخ بزین