ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

گر من ز بند عشقت تو یکروز رستمی

باقی عمر با دل خرم نشستمی

ور چشم دلفریب تو داری بدی مرا

بازار سحر جادوی بابل شکستمی

مستی غمزه تو ز بس نغز کآمدم

خواهم بدانهوس که شب و روز مستمی

دستم بزلف تو نرسد ورنه خویش را

دیوانه وار بر تو بزنجیر بستمی

گر سوی پایبوس تو بر تارک سنان

بودی رهی بدیده و سر آمد ستمی

گفتی که نیستت کنم اندر هوای خویش

تا تو بکام دل رسی ایکاش هستمی

چون رنگ می گرفت لب مشکبوی تو

آن به که همچو ابن یمین می پرستمی