تا بر سریر حسن تویی ماهچهرهای
هستم ز عشق تو در شهر شهرهای
ز آن در شاهوار و بناگوش همچو سیم
هستند در مقار نه ماهی و زهرهای
چون جزع دلفریب تو هرگز به جادویی
نامد برون ز حقه افلاک مهرهای
چشم بد از تو دور که مانی به عمر خویش
نقشی نبست چون تو و نگشاد چهرهای
کاری تراست بر دل عشاق مستمند
هر غمزهای ز چشم تو از زخم دهرهای
ابن یمین طمع به وفای تو چون کند
او را بس ار بود ز جفای تو بهرهای