ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴

ای زلف دلاویزت در گردن جان بندی

وی لعل شکر ریزت هر بوسه ازو قندی

من دل بتو میدادم جمعی ز سر غفلت

کردند نصیحتها در عشق توأم چندی

ای خسرو مهرویان فرهاد خودم کردی

مادر بجهان نارد شیرین چو تو فرزندی

جانا ز تو ببریدن ممکن نبود هرگز

دارد سر هر مویم با مهر تو پیوندی

هر چند ترا باشد بسیار چو من بنده

ما را نبود باری همچون تو خداوندی

گفت ابن یمین از چه گریان شده ئی گفتم

از عشق پریروئی شنگیست شکر خندی