ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

گر نور روی روشنت افتد بر آینه

از زنگ تیره می نشود دیگر آینه

ور آینه به پیش رخ چون مه آوری

گردد مصور از رخ تو جان در آینه

در روی آینه چو تبسم کنی بلطف

گردد صدف مثال پر از گوهر آینه

میخواست تا شود بصفا همچو روی تو

صد سوز و تاب یافت ز آهنگر آینه

روی تو آینه است و خطت عنبر ترست

نگرفت هیچکس چو تو عنبر در آینه

از آب حسن سبزه دمیدست بر گلت

زنگ آورد هر آینه چون شدتر آینه

ابن یمین چو آینه دل با تو صاف کرد

آخر دلش بجو که بود در خور آینه