فرخنده طالعی بود آنرا که هر پگاه
کز تاب آفتاب شود با فروغ ماه
آید بگوشش از لب میگون تو سلام
چشمش کند بطلعت میمون تو نگاه
گفتم که بار عشق تو ایجان نازنین
بر کوه اگر بود شود از ضعف همچو کاه
زان بیشتر که چشمه آبحیات تو
گردد نهفته در ظلمات از خط سیاه
بگذار تا ازو چو خضر شربتی خورم
در گردن من ار بودت هیچ ازین گناه
ابن یمین ز غمزه مست تو ترکتاز
بس دوست دارد چه بناموس گاهگاه
گویند شوخیش همه ز آنست کش بناز
پیوسته حاجبان تو دارند در پناه