ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

شیرین بتم ایخسرو خوبان زمانه

در عشق تو گشتیم چو فرهاد فسانه

تا غمزه مست تو کمان ساخت ز ابرو

شد تیر بلا را دل عشاق نشانه

سوز دل من شعله زد از اشک دمادم

کس دید که آتش زند از آب زبانه

ای بس که دلم در طلب چشمه نوشت

در بادیه فکر فرو برد گمانه

در دام بلا دانه خال توام افکند

ای بس که فتد مرغ بدام از پی دانه

زان بر جگرم آب نماندست که چشمم

از گوهر شهوار بپرداخت خزانه

فرقی که میان سر زلف تو و مشکست

فرقیست که مشاطه کند راست بشانه

با عارض گلگون و قد راست چو سروت

از سرو و ز گل ابن یمین کرد کرانه

هرگز نرود بهر تماشا سوی صحرا

آن کس که تماشاگه او هست به خانه