ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

صبح دمید ساقیا بزم صبوح ساز کن

بر دل ما ز خرمی در ز بهشت باز کن

گر چه که ناز کرده ئی ای بت نازنین من

نیک خوش آیدم ز تو باز در آی و ناز کن

ز آنچه بود زیادتی دست ز آب رز بشوی

وز خبثات آرزو پاک شو و نماز کن

صوم و صلوه نافله گر چه ستوده طاعتیست

شاید اگر نباشدت نان بده و نیاز کن

باز سپید عقل را دیده چنین چه بسته ئی

تا بهوای دل رسی دیده باز باز کن

بلبل خوشنوا چنان در قفس از زبان بود

دم مزن و نشیمن از دست شهان چو باز کن

ابن یمین اگر ترا آرزوی سلامتست

رو در آرزوی دل بر رخ خود فراز کن